این روزها خبر شهادت پنج جوان ایرانی که سهنفر از آنان حین خدمت سربازی در برجک مرزبانی «مزهسر» در هنگ مرزی سراوان بودهاند، خانوادههای ایرانی را شاید در سراسر جهان داغدار کرده است.
چه آنان که دور از وطن به جهت نگرانیهایی از همین جنس به کشورشان بازنمیگردند و داغ دلشان تازه شد، چه خانوادههایی که به علت نداشتن تمکن مالی یا رابطهی آنچنانی، فرزندان خود را بهزودی در چنین موقعیتی تصور میکنند، جایی میان مرز ایران و پاکستان!
خدمت سربازی نام مقدس بر پیشانیاش دارد و در بیشتر کشورهای دنیا نیز به شیوههای مختلف و حتی در برخی کشورها طولانیتر و سختتر از ایران انجام میشود اما آنچه در بطن اخبار اینچنین دردآور است، عدم توجه به تجربهی نظامی و مهارت سربازان بعد از اندک دورهی آموزشی و گماشتن آنان در نقاط حساسی است که در آن حضور اشرار و اتفاقات فاجعهآمیز گریزناپذیر است.
این که سربازان وظیفهای که درمرز و نقاط خطرناک خدمت میکنند از خانوادههایی در چه سطح مالی و اجتماعی هستند و آیا فرزندان مسؤولان حاضرند به پادگان مرزی بروند نیز از دیگر مواردی است که مخصوصا زمان شنیدن چنین اخباری آتش بر جانها مینشاند.
به قول رضا براهینی هر تاریخی لایهای از ناخودآگاهی دارد، با هر دگرگونی
من و تو از ناخودآگاهی بیرون میپریم؛ چنانچه میگوید:
چه جوانانی! اسماعیل، میبینی؟ چه جوانانی!
بسیاریشان هنوز صورت عشق را بر سینه نفشردهاند
و موهای صورت پسرها هنوز درنیامده.
جنگ است، اینجا هم جنگ است اسماعیل!
گریه نکن! فریاد نکن! دهنش را ببندید، قوانین را به هم زده است!
گریه نکن اسماعیل، جنگ است!
نفت از کنار حجرهها بالا میرود
چه معجون عجیبی! چاههای نفت در کنار حجرههاست
و در حجرهها جوانان نشستهاند!